۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

مامان تقسیم بر سه 3


معین و من سخت به هم چسبیده بودیم اون ولم نمی کرد . هیجان زیادی داشتم . یاد اون روزایی افتاده بودم که من و محسن چند روز بعدش می خواستیم با هم از دواج کنیم . همون هیجان و همون احساس . همون عشق و خطرناک تر از اون همون هوس . نه من باید این افکار مزاحمو از خودم دور کنم . هر دوتا مون فراموش کرده بودیم که دو تا پسر دیگه هم اونجا هستند و ممکنه یه فکرای عجیب و غریبی تو سرشون بیفته . .با این حال دوست نداشتم خودمو از آغوشش رها کنم . دلم می خواست بوی محسنو احساس کنم . بوی روزای خوش زندگیمو .. -مامان مامان طوری همدیگه رو بغل زدین که فکر می کنم مامان و بابام کنار همند . -خب عزیزان من همه شما در واقع جای پدرتونین . شما باید جای خالی اونو واسه من پر کنین تا احساس رنج و ناراحتی نکنم .. باز هم شبی دیگه رسیده بود و من نمی دونستم باید چیکار کنم . نمی خواستم پسر بزرگمو آزار بدم و اونو تا لب چشمه ببرم و تشنه بر گردونم .. نمی خواستم اونو تا سر حد جنون حشریش کنم ولی با آتش زیر خاکستر خودم چیکار می کردم . بازم وقت خواب اومد و من حس کردم یه سنگینی و قلقلک خاصی در قسمت کوس و سینه ها و تمام تنم به وجود اومده . زیر پوستم یه لرزشهای خاصی رو حس می کردم . خودمو انداختم رو تخت . نخواستم مثل شب گذشته خودمو فانتزی و وسوسه انگیز کنم . هر چند شب قبل اولش نمی خواستم که این جور بشه . نمی دونم بازم چی شد که یکی یکی لباسامو در آوردم . رفتم جلو میز توالت با همون هیکل لخت و آتیشپاره ایم . هم می خواستم این بازی خطر ناکو ادامه بدم و هم این که آسیبی از نظر جسمی و روحی به پسر بزرگم وارد نکنم . شایدم هنوز دوست داشتم احساس جوونی کنم ولی نباید به این قیمت این کارو انجام می دادم . خودمو انداختم رو تخت و بازم پشتمو توی دید قرار دادم که از پهلو و آینه روبرو بتونم دزدکی دم درو تحت نظر داشته باشم . هر چند درو تقریبا بسته بودم و لی یه خورده ای باز بود که با یه تلنگر راه واسه دید زدن معین هموار می شد . ظاهرا منتظر بود من بخوابم و بعد بیاد سراغم واسه همین بود که معطل کرده بود . بالاخره انتظار به سر اومد . وقتی کیرشو تو آینه دیدم بی اختیار کوس خیسمو به تخت می مالوندم . هر چی بیشتر کوسمو بهش می فشردم آتیشم تند تر می شد . یاد دختر بچگی هام افتاده بودم شایدم بیشتر از اون زمان هوسی شده بودم . شب قبل هم همین احساسو داشتم . اون موقع همش این امید رو داشتم که یه روزی از دواج می کنم و با یه کیر همه مشکلاتم حل میشه ولی حالا با وجود سه پسر که بعد از پدرشون چشم امیدشون به من بود و حتی دو تا از اونا همین الانشم با من میومدن حموم چه کاری از دستم بر میومد . .این بار معین به خودش جرات بیشتری داده و چند قدم اومده بود جلوتر . قلبم تند تر می زد . اگه شهوت بزنه به سرش و یهو بخواد به من حمله کنه . بپره روم . کیرشو فرو کنه توی کوسم . نه اون این جوری تر بیت نشده بود . ولی اون لحظه شاید ته دلم می خواست که این جوری تر بیت می شد . می دونستم اون فضای شاعرانه و ملایم و معطر و هوس انگیزی رو که براش ساختم بی اندازه وسوسه اش کرده . فضای نیمه تاریک با یه نور ملایم نارنجی که محوطه رو خیلی زیبا کرده بود حالتی که می دونستم معین ازش خیلی خوشش میاد . از همون بچگی این فضا رو دوست داشت و بهش انرژی می داد و شاید همین انرژی بود که اونو کشوند بالا سرم و منم دیگه نمی تونستم چشامو باز کنم و به آینه بنگرم . اولا اون دیگه جایی ایستاده بود که چشامو می دید و از طرفی زاویه ایستادن و فاصله اش با آینه طوری شده بود که اگه به آینه نگاه می کردم چیزی نمی دیدم یعنی اونو نمی دیدم . فقط چشامو بسته بودم و منتظر بودم ببینم که چی پیش میاد . نمی دونستم باید طرفدار چی باشم . به حرف دل و هوس خودم گوش کنم یا طرفدار تربیت و اخلاق درست معین باشم . راستی اینجا درستی اخلاق به چی میگن . شاید درستی ها و نا درستیها اون چیزایی باشن که ما رو به هدفمون می رسونن و بسته به شرایط اجتماعی و زمانی تغییر می کنند . یه دلم می خواست دستشو بذاره روکونم و لمسش کنه و یه دلم می خواست بر گرده و قید همه چی رو بزنه ولی مگه یه آدم چند تا دل داره ؟/؟ نفسامو تو سینه حبس کرده بودم تا متوجه غیر عادی بودن تنفسم نشه . حس کردم که داره بهم نزدیک میشه . مثل یه مدافعی که با گارد دفاعی خودش آماده دفع حمله میشه منم خودمو آماده کرده بودم که اگه به ملایمت دستشو گذاشت رو قسمتی از بدنم عکس العملی نشون ندم که بفهمه بیدارم . نوک یکی از انگشتاشو آروم گذاشت رو کون بر جسته ام و بااین کارش عطش وهوس منو زیاد کرد . دیگه دوست نداشتم از اونجا بره . دلم نمی خواست ولم کنه . کوسم نیاز به کیری داشت که بتونه آتیش هوسشو کنترل کنه . حرکات معین نشون می داد که داره با تماشای بدن من جلق می زنه . اون به خودش جرات نداده بود که بپره رومن . صدای تند نفسها و آه کشیدنهاش نشون می داد که داره جلق می زنه و وقتی که آبشو خالی کرد یه جهشش پرید رو کون من که با انگشتش خیلی آروم اونو از رو کون من بر داشت . کارش که تموم شد ولم کرد و رفت و منو تو داغی هوس باقی گذاشت . بعد از ظهر فردا به پسرام گفتم که میخواهیم چهار تایی مون حموم کنیم و اونا از خوشحالی یه هورایی کشیدند که نگو . خوشحالی رو بیشتر از همه تو چهره معین می شد دید . البته بهشون گفتم که دارن مرد میشن و به نوبت باید خودشون در این کار مثل دیگر کار هاشون مستقل بشن . محوطه حموم ما دست کمی از فضای حموم عمومی نداشت . حموم شیشه ای و یه محوطه باز دیگه با وان و جکوزی و سونای خشک و انواع و اقسام تجهیزات دیگه .. پسرا کیف می کردند که با مادرشون می رفتند حموم . راستش من بیشتر می خواستم ببینم پسر بزرگم چه عکس العملی نشون میده ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

۲ نظر: